سفارش تبلیغ
صبا ویژن



شعر پلنگ - التپه ، دیار خاطره ها

   

خیال خـام پلنگ من ، به سوی مــاه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش ، به روی خاک کشیـــدن بود


پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دسـت رسیدن بود


گل شکفته ! خداحافظ ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسه‌ای در من ، به نام دیدن و چیدن بود


من و تو آن دو خطیـم آری ، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز ، به یکدگــر نرسیدن بود


اگــرچـــه هیچ گل مرده ، دوبــاره زنده نشد امّا
بهـــار در گــل شیپـوری ، مدام گرم دمیدن بود


شراب خواستم و عمرم ، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغل‌پیشه ، بهانــه ‌اش نشنیـــدن بود


چه سرنوشـت غم‌انگیزی ، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفــس می‌بافـت ولی به فکر پریدن بود 



نویسنده » فرشاد محمدی » ساعت 11:59 صبح روز شنبه 90 آبان 28